بهار، تابستان، پاییز، زمستان… و دوباره بهار
Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring
در دیری که روی دریاچهای شناور است، پسربچهای زیر نظر راهب بودایی پیری آموزش میبیند. سالها میگذرد و پسر بچه، که حالا راهبی هفده ساله شده به دختر بیماری که مادرش او را به معبد آورده، دل میبازد و در پی دختر میرود. سالها بعد راهب که سی سال از عمرش گذشته، از چنگ قانون میگریزد و به معبد پناه میبرد؛ چون به خاطر دختر – که او را ترک کرده – مرتکب قتل شده است. اما پلیس او را دستگیر میکند. چند سالی دیگر نیز میگذرد و همان راهب، حالا چهل و خردهای ساله، به دیر باز میگردد… بهار در بخش بهار، کودکی کنار استادش در یک صومعۀ بودایی پروش مییابد. کودک پر از شر و شور و سبکبالی است که البته با کمی رذلی و تخسی هم همراه است. کودک در دل طبیعت بکر و آرام بزرگ میشود، طبیعتی که به ظاهر وحشی است، اما اجزا آن بدون هیچ مشکلی با یکدیگر کنار آمدهاند اما راهب کوچک، در طبیعت نفوذ میکند، سنگی به ماهی، قورباغه و مار میبندد و از دردی که به آنها وارد میکند احساس خوشایندی به او دست میدهد. استاد اما همیشه ناظر کارهای اوست و برای تنبیه یا بهتر بگویم متنبه کردن کودک، سنگی به کودک میبندد و از او میخواهد که بازگردد و سنگهایی را که به دور آن حیوانات بسته باز کند وگرنه تا آخر عمر، درد و سنگینی اش را در دلش احساس خواهد کرد. در بازگشت کودک به جنگل، تنها میتواند قورباغه را نجات دهد و ماهی و مار را مرده میبیند. کودک گریه میکند. این پایان بخش بهار است. اینجا تا حدودی کارما در زندگی کودک نقش پیدا میکند که هیچگاه او را رها نخواهد کرد. کارما در اعتقادات بودایی، تاوانی است که ما در نتیجه اعمال نیک و بد خود میپردازیم یا دریافت میکنیم. کارما همیشه و همه جا و حتی در زندگیهای بعدی ما به دنبال ما خواهد بود؛ و اگر نمونه دیگری از کارما بخواهیم، میشود ردی از آن را در اساطیر یونان یافت. جایی که سیزیف به علت گناهی که مرتکب شده، محکوم است که سنگی را تا آخر عمر به بالای کوهی ببرد. سنگی که هر بار به دلیل شیب کوه به پایان پرتاب میشود. این نگونبختی است که سیزیف را یک لحظه هم رها نمیکند. تاوانی که باید به دلیل گناهش بپردازد و گریزی از آن وجود ندارد. تابستان در فصل تابستان، راهب فیلم را در زمان نوجوانی میبینیم. او بدور از هرگونه آلایش و فکر پلیدی در کار خدمت به استاد و پرستش بودا زندگی میکند. در این میان، دختری بیمار برای شفا به آنجا میآید؛ و اکنون زمینه خوبی برای آزمون راهب ایجاد شدهاست. اولین دیدار شرمگونه راهب و دختر بیمار، زمانی است که دختر در حال عوض کردن لباس خود است. پسر یک لحظه در را باز میکند اما خیلی سریع آن را میبندد و دور میشود. راهب نوجوان شیدای دختر شده و با وجود تمام تعلیماتی که دیده و آموزههایی که آموخته، با دختر ارتباط برقرار میکند.. این سرآغازی میشود بر گناههایی که راهب خواهد کرد. در جایی استاد که از این عمل مطلع شده به راهب میگوید که این شهوت تو میتواند شهوت قتل را هم در تو برانگیزد.. استاد دختر را به بیرون از قلمرو خود میبرد. راهب نوجوان بین بندگی به بودا و عشق زمینی خود ماندهاست. انتخاب او دختر است. میرود و تابستان فیلم تمام میشود. پاییز در پاییز فیلم، استاد بودایی بهطور اتفاقی به خبری در روزنامه برمیخورد که مردی پس از قتل همسرش متواری شدهاست. قاتل همان شاگرد استاد است. دور از انتظار نیست که مرد دوباره به پیش مراد خود بازگردد. استاد با تندی با او برخورد میکند، او را میزند و مجبورش میکند برای رهایی از خشم خود، به کندن چوب منقش به عباراتی مخصوص با چاقو مشغول شود. در نهایت دو کاراگاه برای دستگیری او میآیند و او را با خود میبرند. این شاید همان کارمایی است که راهب دچارش شدهاست. گناهی که ابتدا با آزار حیوانات شروع شد و به رابطه و سپس قتل منجر شد. زمستان در بخش زمستان، راهب پس از سالها به صومعۀ حالا متروک بازمیگردد. این گونه به نظر میرسد که او دوران محکومیتش را سپری کرده و حالا دنبال چیزی در زندگیاش میگردد که او را به آرامش ذهنی و دوری از شهوت و وابستگی و تمنا برساند. راهب با شکستن یخهای رودخانه، درون پیکر یخبستۀ قایق قدیمی دندانهای استادش را پیدا میکند. آنها را در پارچۀ قرمزی میپیچد. سپس با یخ مجسمهای از بودا میسازد و پارچه را در پیشانی مجسمۀ یخی، بهجای «چشم سوم» میگذارد. زنی با نوزادش به صومعه میآید. زن چهرهاش را با شالی پوشانده است. راهب به او جای خواب میدهد. میانۀ شب زن بیدار میشود، بچه را در صومعه میگذارد و آنجا را ترک میکند، اما هنوز دور نشده که در چالهای افتاده و میمیرد. راهب بار دیگر سنگی به خود می بندد. این سنگ استعارهای از تمام گناهان و اشتباهات زندگی اوست. سنگ را به خود می بندد، مجسمۀ بودا را در دست میگیرد، تمریناتی سخت و طولانی برای آمادگی جسمی و فکری انجام میدهد و با وجود دستوپاگیر بودن سنگ، خود را به بلندترین نقطۀ کوه میرساند. رهایی. بینیازی. سبکی در عین وجود سنگینی بار زندگی. این مرحله از زندگی راهب را میتوان نیروانا دانست. آخرین مرحله در طریقت بودایی که شخص به فراغ از نیازهای این جهان و خشنودی حقیقی و اشراق کامل دست مییابد. در این مرحله است که شخص به رهایی کامل از همۀ خشمها، دردها، شهوتها و نیازها میرسد. بودا زمانی که به این مرحله رسید میدانست که دیگر به این جهان باز نخواهد گشت. ...و بهار در آخرین فصل فیلم که مجدداً بهار است، چرخه تکرار میشود. راهب برای بچۀ آن زن منزلت استاد یافتهاست. بچه در طبیعت جستوجو میکند، در دهان ماهی، قورباغه و ماری سنگ فرو میکند و به تقلای آنان میخندد.